قسمت چهاردهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

در راه برگشت به سمت سردر دانشگاه، هر دوی آنها در افکار خود غرق و ساکت بودند.. رامیس می اندیشید:" بعد از این افتضاحی که استاد به بار آورد و رفتار زشت و توهینای شراره به باران، چه جوری به باران بگم احتمالاً همه ش به این خاطره که من دختر رئیس دانشگاهم!... من می خوام یه دوستی پایدار و ابدی رو باهاش داشته باشم، مخصوصاً که الآن ثابت کرد، یه دوست واقعیه و پای حق وایمیسته، حالا بهاش هرچی که می خواد باشه!... اما اگه بفهمه که همه این جنجالا واقعاً به این خاطر بوده که استاد منو می شناسه و می خواسته توجهمو جلب کنه چی؟! نظرش نسبت بهم عوض نمی شه!؟... شاید اگه بیشتر منو می شناخت اینقدر سخت نبود، اما الآن که هیچ شناختی از شخصیت من نداره، نمی دونم چه نتیجه گیری ای می کنه و چه تصمیمی می گیره!... از طرفیم می ترسم الآن ازش مخفی کنم و بعداً که بفهمه حسابی ناراحت و عصبانی شه!... الآن که برسیم سردر، از روی ماشینم، کنجکاو می شه که بابام چکاره س که اینقد پولداریم!... چی بگم بهش؟!... خدایا! چکار کنم!؟" و با نگرانی، نگاهی به باران انداخت که سر به زیر انداخته بود و آرام در کنار او راه می رفت؛ او نیز در افکار خودش غوطه ور بود:" من هنوز رامیسو نمی شناسم اما به نظر دختر بدی نمی آد!... اما در مورد شراره!؟... کاملاً معلومه که یه آدم فرصت طلبه که برای منافع خودش، خیلی راحت، تو رو هم خراب می کنه!... خدائیش، هیچ تمایلی ندارم باهاش دوست باشم! عین یه زالو می مونه که فقط برا این بهت می چسبه که ازت تغذیه کنه!... توی همین روز اولی، چند بار بهم ضربه زد!... توی این دوستی، فقط آسیب می بینم و اگه بخوام رابطه مو با شراره، حفظ کنم و رامیس رو هم کنار خودم نگه دارم، مطمئناً رامیس هم ضربه می خوره!... نمی دونم دوستیم با رامیس به کجا می رسه، ولی مطمئناً دوستی با شراره رو نمی خوام! او بهتره با آدمایی مثل خودش دوست شه، که همدیگه رو درک می کنن و از پس هم برمی آن!..." و بعد افکارش به سمت دیگری متمایل شد:" دلم رمان می خواد!... بد نیست برا اینکه حالم هم عوض شه، چند تا رمان بخونم!" و ناگهان رو به رامیس، که او نیز اکنون سر به زیر انداخته بود و آرام در کنارش راه می رفت، پرسید:" رامیس!... من می خوام برم کتابخونه! تو هم میای؟!" رامیس برگشت و با تعجب نگاهش کرد:" کتابخونه برای چی؟!" لبخند زد و با طنز گفت:" معمولاً میرن کتابخونه که کتاب بگیرن!... دلم رمان می خواد!" و بعد در دل اندیشید:" طفلک رامیس!... هنوزم از اتفاقی که افتاده، گیج و ناراحته!" و دستش را بر بازوی رامیس گذاشت:" اینقدر فکرشو نکن رامیس!... تقصیر تو نبود!... تو هیچ کار اشتباهی نکردی!... راستش به نظر من، فکر می کردی داری به شراره لطف می کنی! اگه او عسلو می خوره و دستتم گاز می گیره، این دیگه تقصیر تو نیست!" رامیس، از تشبیهی که باران به کار برده بود، خوشش آمده بود، لبخندی زد و با محبت باران را نگریست:" مرسی از حمایتت!" باران، شانه هایش را بالا انداخت و لبخند زد:" من فقط طرف حقو گرفتم!" رامیس با قدردانی نگاهش کرد:" می دونم و همین ارزشمندت می کنه!" اینبار باران از درک بالای رامیس، لذت برده بود و با قدردانی او را نگاه می کرد.

رامیس متوجه شده بود که با رفتن باران به کتابخانه، می تواند کمی برای خودش، زمان بخرد، تا باران او را بیشتر بشناسد. اگر باران به تنهایی به کتابخانه می رفت، او می توانست سریعاً خودش را به ماشینش برساند و بدون هرگونه جلب توجهی،آنجا را ترک کند. چند ماهی را هم کلاً بدون ماشین،هرجا که می خواست می رفت، و طی این مدت، او و باران، آنقدر شناخت نسبت به یکدیگر پیدا می کردند که احتمال قضاوتهای عجولانه را کاهش می داد و احتمالاً باران درک می کرد که اتفاقات و موقعیتهای پیش آمده، اگرچه مرتبط به وضعیت رامیس بود، اما اصلا تقصیر او نبود. رامیس رو به باران گفت:" راستش، اصلاً حوصله کتابخونه رو ندارم!... ترجیح می دم برم خونه!" باران که فکر می کرد این بی حوصلگی، نتیجه درگیریهای چند دقیقه پیش است، کاملاً درکش می کرد، سری به علامت رضایت تکان داد و لبخندی از سر مهربانی زد:" باشه، مراقب خودت باش!" رامیس هم به رویش لبخند زد:" مرسی!... تو هم مراقب خودت باش!" به گرمی با یکدیگر دست دادند و خداحافظی کردند. باران به سمت کتابخانه به راه افتاد و رامیس با استرس و عجله، به طرف ماشینش به راه افتاد؛ زمانیکه به اندازه کافی از دانشگاه دور شد، فشار پایش را از روی گاز کم کرد و نفسی به راحتی کشید.

کتابخانه خلوت بود و باران خیلی زود، دو کتاب گرفت و با عجله به سمت سردر به راه افتاد. هنوز تا زمان حرکت نوبت بعدی اتوبوسها، کمی وقت داشت و امیدوار بود که رامیس هنوز نرفته باشد و بتواند تا داخل شهر، با او برود.

زمانیکه به سردر رسید، هرچه نگاه کرد، رامیس را ندید؛ او درون هیچکدام از اتوبوسها نیز نبود؛ با خودش اندیشید:" شاید با تاکسی رفته!" و سوار اتوبوس شد تا به تنهایی راهی خانه شود.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 11-15 , ,
:: بازدید از این مطلب : 87
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: